اللهم عجل الولیک الفرج 

!!!شهدا حلالمون کنیــــــــــــــــــــــــــــــــــد!!!
!!!شهدا حلالمون کنیــــــــــــــــــــــــــــــــــد!!! |      صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل خورشید شیعه آیت الله سیستانی
نويسندگان
جدیدترین مطالب
حمایت می کنیم
امکانات وب
محل قرار گرفتن کد های وب

ای کاش در دل ذره ای شورو نوابود

احوال ماباحالت نی هم صدابود

ای کاش سوز جنگ درماکم نمیشد

این نامردی شیوه مردم نمیشد

[ چهار شنبه 17 مهر 1392 ] [ 21:17 ] [ گمنام ]

[ چهار شنبه 17 مهر 1392 ] [ 21:8 ] [ گمنام ]
[ چهار شنبه 17 مهر 1392 ] [ 21:3 ] [ گمنام ]
[ چهار شنبه 17 مهر 1392 ] [ 20:54 ] [ گمنام ]

بسم رب الحسین

شعر زیر در وصف خواهران دبیرستان پاسدارن عفت-شهرستان بروجن-که در سانحه رانندگی موقع برگشت از راهیان نور به شهدا پیوستنند.

تقدیم به روح کبوتران شلمچه که هرگز به آشیان بر نگشتند

رفته بودیم جنوبی بشویم

غرق در برکه ی خوبی بشویم

رفته بودیم هوایی بشویم

لحظه ای کربلایی بشویم

رفته بودیم پی دانه وآب

رد باران نفس گیر شهاب

رفته بودیم که خاکی بشویم

همره چشمه ی پاکی بشویم

رفته بودیم که آیینخ بشویم

همسفر با شب آدینه شویم

رفته بودیم وزیارت کردیم

نثارروح شهدا واین یاران سفرکرده صلوات

[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ 18:41 ] [ گمنام ]

او فقط ۱۶ سال داشت اما یازده ماه شکنجه ضد انقلاب ، گرداندن با سر تراشیده در روستاها ، قطع دست ،زنده به گور شدن و شهادت را بر توهین به امام امت ترجیح داد.
ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال ۱۳۴۴ در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.

 

ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می­داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می­برد که به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه می­کنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر می­شوم».
با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازکرد. شروع این همکاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.
ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.
اوایل زمستان سال ۱۳۶۰ به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم می­کشیم
چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند . گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!.
او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد و چندین بار از هوش رفت. پیکر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سر شکسته و تراشیده اش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.
شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهک­ها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پیکر شهید ناهید کرجو، شهید مظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر ناهید می گوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های کوچک و وضعیت بد اقتصادی مجبور به کار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود که نزدیک ناهید است. دلش خوش بود که دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت و آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد.

[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ 18:40 ] [ گمنام ]

 

داشتيم مجروحين را براي اعزام به فرودگاه ترخيص مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم و به در پشت بيمارستان (راهرو بزرگ و پيشخواني گرد و بزرگ آنجا بود) هدايت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديم. رفتم ملحفه بياورم تا روي مجروحي بكشم كه لباس نداشت. احساس كردم چادرم گير كرد. برگشتم. مجروحي كه روي برانكارد خوابيده بود، گوشه چادرم را نگه داشت. اشاره كرد: خواهر، آب! خواهر صبر كن!

نشستم كنارش. روي برانكارد تخته بود؛ يعني احتمالاً قطع نخاع بود. يك دستش قطع شده بانداژ بود. يك چشم تخليه شده بود و با پنبه آن را پر كرده بودند. چشم ديگر باند و چسب شده بود و يك سرم به او وصل بود. پرونده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را نگاه كردم. بايد ناشتا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و آماده براي عمل. ضمناً چون پرواز داشت و براي اينكه تهوع پيدا نكند، بايد شكم خالي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود.

گفتم: برادر، شما نبايد آب بخوريد. برايتان خوب نيست.

گفت: ببين، زبانم مثل چوب خشك شده و تمام خاك است. يك قطره، فقط يك قطره آب بريز. اگر ندهي، سِرُم را در دهانم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارم.

گفتم: صبر كن، دهانت را الآن مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شويم.

رفتم چندتا گاز استريل برداشتم و لب‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و داخل دهان و روي زبانش را تميز كردم. ولي دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌بردار نبود. دوباره با التماس گفت: خواهر، تو را به جان زهرا(س) همان دستمال را بچكان در دهانم. مُردم از عطش. دو روز است آب نخوردم.

يك لحظه حماقت كردم و با غضب گفتم: چرا توجه نداري؟ نبايد آب بخوري. تو رزمنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي. كمي صبر داشته باش. مگر يادت رفته براي چه به ميدان آمدي؟ به ياد زهرا(س) به ياد امام حسين(ع) و يارانش و به ياد عباس(ع) كه همه تشنه رفتند و دم نياوردند، باش. ديگر از من آب نخواه.

لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي سكوت كرد. خوشحال شدم كه قبول كرد، ولي كاش لال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدم و هيچ نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتم. با آن حنجره‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي كه پر از خاك و خون بود و عطشان، شروع كرد روضة عباس(ع) خواندن. مجروح زياد بود؛ بدحال، بيهوش، نشسته، خوابيده. از همه جورش پر بود. گفتم: تو رو خدا آرام‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر. مگر تشنه نيستي؟ آرام باش. حالت بدتر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود.

ولي او صداي مرا نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شنيد. با چشمي كه نداشت، مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌گريست. روضة عباس(ع) مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند. همين‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور كه سعي در آرام كردنش داشتم، نگاهم به نام او افتاد. بالاي پرونده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش نوشته بود: عباس... . آرزو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم كاش زمين باز مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و مرا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌بلعيد. به چه كسي، چه گفتم! آن هم من بي‌‌‌‌‌‌‌‌‌مقدار! واقعاً روح عباس علمدار(ع) در وجودش ديده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. به دو چشمش تركش خورده بود، يك دست قطع شده، نخاع قطع شده، لب عطشان...

تا وقتي كه سوار آمبولانسش كنند، روضه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند و گريه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. هر چند دقيقه هم اين جمله را تكرار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد: من غلط كردم. خواهر، آب نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوام. قربان لب‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تشنة عباس(ع). جانم به فداي علي‌‌‌‌‌‌‌‌‌اكبر(ع). آقا، غلط كردم. آب نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوام.

[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ 18:38 ] [ گمنام ]

 

سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

 

 

1*حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌است و راه کربلا می‌شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار است.

2*گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین ‌تر است؛ و نگو شیرین ‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین ‌تر.

3*در ملکوت اعلا جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیل شهداست.

4*سوختن کمال عشق است اما آنها که سوختن پروانه در آتش شمع را کمال عشق می‌دانند کجایند که سوختن انسان در آتش عشق را به نظاره بنشینند؟

5*سر مبارک امام عشق بر بالای نی رمزی است بین خدا و عشاق، که این است بهای دیدار.

6*در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود.

7*هنر آن است که بمیری، پیش از آنکه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند که چنین مرده‌اند.

 8*ای شهید! ای آنکه بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما قبرستان ‌نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

 

یاران شتاب کنید...گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ، اما پشیمانان را می پذیرند.

 

9*هیچ شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟

 10*مکه برای شما، فکه برای من!

11*بالی نمی خواهم، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند.

[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ 18:35 ] [ گمنام ]

در مراحل عمليات كربلاى پنج، در منطقه مقرى بود كه بايد ميدان مين آن پاكسازى مى‏شد تا جاده‏اى زده شود و راه براى پشتيبانى هموار گردد. براى همين مأموريت، با برادران «حسن نورانى» و «على جوادزاده» ساعت دوازده ظهر به طرف مقر حركت كرديم. مين‏ها نامنظم بود. از طرفى آتش دشمن هم سنگين. كار حساس و سختى در پيش داشتيم. مشغول خنثى كردن مين بوديم كه ناگهان صداى انفجار، به گوش رسيد. سريع خودمان را رسانديم، ديديم برادر جوادزاده روى زمين افتاده و دستش هم قطع شده، با چفيه بازوى او را بستيم و با برانكارد به نزديك آمبولانس رسانديم ولى بعد از لحظه‏اى در حالى كه ذكر مى‏گفت، به لقاء الله پيوست...

(نشريه‏ى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه‏ى ياد ياران 3، ص 7)

راوى: يكى از همراهان شهيد

[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ 18:30 ] [ گمنام ]

شهيد مرتضى مهدوى

چند ساعت قبل از شهادت، «مرتضى» حالتى خاص پيدا كرده بود. در حال و هواى خودش بود... يك لحظه در كار او عميق شدم، ديدم دست به قلم برد و نوشت: «ما رهروان راه سرخ شهادتيم..». معلوم بود به شهات فكر مى‏كند.... ساعتى نگذشت كه به شهادت رسيد و در پاى نوشته‏ى خويش با خون خود اين حقيقت را امضا نمود.

(كاجهاى آسمانى، سيد مهدى حسينى، فروردين 76، ص 49)

راوى: حاج حسين كاجى

[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ 18:29 ] [ گمنام ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
درباره وبلاگ

سلام برسرهای بریده ونخلستانهای بی سر
موضوعات
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان shohada halalemon konid و آدرس shohada_22.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
امکانات وب
محل قرار گرفتن کد های وب